نوشته اصلی توسط
GALIA
با سلام . دختری 35 ساله هستم. مجرد. در خانواده ای تحصیل کرده زندگی می کنم که همگی قلبا با محبت هستند اما از وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم به خاطر فامیل های مادرم با هم دعوا و بگو مگو دارند. پدرم تک فرزند است. خیلی زود مادرش را از دست داد و نزد مادربزرگ و پدربزرگ مادری خود بزرگ شد. مادربزرگ مادری پدرم خاله مادرم است. پدرم انسان جوشی است و وقتی عصبانی می شود صدایش را بسیار بلند می کند و فحش و ناسزا می گوید و زندگی را به هم میریزد و در این بین هیچ ابائی ندارد که سایرین متوجه بدی شرایط درون خانواده می شوند. ولی در بسیاری موارد حق دارد. مادرم انسان مگوئی است و هیچ موقع در دعواها و حتی بحث های معمول حق را به پدرم نمی دهد و همیشه طرف برادر و خواهر خود را می گیرد. با اینکه از عملکرد برادر و خواهر خود نیز راضی نیست اما ترجیح می دهد هیچوقت بدی آنها را در بحث هائی که در خانواده خودمان پیش می اید تائید نکند و این موضوع از زمانی که چشم باز کرده ام باعث و سرچشمه تمام مشاجره های خانواده بوده یعنی چرا حرف مرا تائید نمیکنی ورد زبان پدرم هست. و حال که من بزرگتر شده ام می بینم که واقعا خانواده مادرم مقصرند. برادران مادرم انسانهای مشروب خواری هستند که پدرم را همیشه از خود رانده اند. همیشه ما و پدرم در سفره دائیهایمان هم رتبه دوستان دور پذیرائی می شویم ولی مادرم دلیل این سردی را عصبانیت های پدرم می داند. در واقع از بیرون که بنگرید این همیشه صدای پدرم هست که آبروی خانواده ما را می برد. حالا بعد از این همه سال پدر و مادرم می خواهند از هم جدا شوند و من حق را به هیچ کدام نمی دهم. گاه فکر می کنم بهتر است چنین شود ولی دلم برای هر دو می سوزد که همدیگر را درک نمی کنند. یعنی من می توانم کاری بکنم؟دیگر خسته شده ام. بارها با هر دو صحبت کرده ام و از آنها خواسته ام کمتر عصبانی شوند و حساس نباشند و همدیگر را تائید کنند و پشت هم باشند مثل سایر اعضای فامیل که زن و شوهر پشت هم هستند اما هیچ کدام نمی خواهند رویه خود را کنار بگذارند. چه کنم؟ تو را خدا کمکم کنید. من هر دو را دوست دارم اما بارها از خدا خواسته ام بمیرم و راحت شوم.